داییم تازگی ازدواج کرده دیروز با عروس جدید یه ملاقات غیر رسمی خونه مامانجونم داشتیم همه جمع بودیم همه دایی ها و خالم هم اومده بودن ساعت دوازده شب شده بود داییم به عروس می گفت بمونه همینجا ولی اون می خواست بره ازش پرسیدم چرا نمیمونه اونم گفت...
داییم تازگی ازدواج کرده دیروز با عروس جدید یه ملاقات غیر رسمی خونه مامانجونم داشتیم همه جمع بودیم همه دایی ها و خالم هم اومده بودن ساعت دوازده شب شده بود داییم به عروس می گفت بمونه همینجا ولی اون می خواست بره ازش پرسیدم چرا نمیمونه اونم گفت...
امروز 3 ساعت وقت گذاشتم و داشتم ویدئو پر می کردم که بابام اومد من اصلا خوشم نمیاد یکی بیاد تو اتاقم وقتی دارم با کامپیوترم کار می کنم .
اعصابم خورد شده بود ولی هیچی نگفتم.
امروز صبح که بیدهر شدم برای نماز خیلی حالم بد بود بعد که نمازو خخوندم رفتم حموم یه دوش آب گرم گرفتم که یک دفعه با افت فشار و کمبود اکسیژن مواجه شدم.
فهمیدم دیگه هیچ وقت نباید دوش آب گرم بگیرم.
امروز داشتم یکم از تکالیف علومم حل می کردم .
یک چنتاش خیلی سخت بود یعنی سخت نبودا اما یادم رفته بود چون سوالاش باز آموزی سال قبل بود خیلی هوا گرم بود .(گرما روی من اثر خیلی مخربی داره) اعصابم داغون بود که چرا من نمی تونم این سوالا رو حل کنم.
شروع کردم به خود زنی.
رفتم کولر رو روشن کردم و بعدش چند دقیقه روی تختم دراز کشیدم .
هوا خنک تر شد رفتم دوباره سراغ سوالا همین که رفتم سراغشون چنتایی از اونایی که بلد نبودم رو حل کردم.
امروز رفتیم خونه خالم
اونجا داشتیم خوش و بش می کردیم که یک دفعه سر و صدا بالا رفت.
بحث سر این بود که چرا یه آقایی که من دقیقا نمی دونم کیه بخاطر این که توی یک برنامه زنده گفته من از صدای ابی خوشم میاد ممنوع التصویر و شده.
شوهر خالم سپاهی بود و می گفت: حقشه نباید از یه مرد بی شعور شراب خور حمایت می کرد.
دایم می گفت : اون که از اون کاراش حمایت نکرده که اون از صداش حمایت کرده و ما مملکتمون چرا باید اینکار رو بکنه بخاطر این که یکی یک همچین صحبتی کرده.
خلاصه این که هی جر و بحث شد سر یک چیزی که ثابت شدنش هیچ سود یا زیانی برای ما و خودشون نداشت نداشت .
امروز یه فیلم علمی تخیلی دیدن خیلی خفن بود فقط خواستم درسی که از اون فیلم گرفتم رو بنویسم
خیلی از ما ها فکر می کنیم زندگی ابدی خیلی خفن و باحاله و این که ما توی اون زندگی هیچ وقت نمی میریم خیلی هیجان انگیزه اما ما یه نکته رو فراموش کردیم این مرگه که به زندگی معنا میده اگه مرگ نباشه زندگی هیچ معنایی نداره.
من امروز می خواستم ویدئوم رو بگیرم که یکدفعه متوجه شدم که مشقام رو ننوشتم از سه روز پیش تا امروز وقت داشتیم تکالیفمون رو انجام بدیم ولی من امروز که روز گرفتن ویدئومه دارم می نویسم خیلی عصبانی بودم
یاد کتاب قورباغه را قورت بده افتادم حالا من هر وقت که بود آخرش می نوشتم اگه همون روز اول این کار رو انجام می دادم امروز به این مشکل دچار نمی شدم
امروز صبح که از خواب بیدار شدم چشمام رو مالیدم و یه خمیازه ای کشیدم هنوز بدنم حس و حال نداشت بلند شدم دیدم چقدر گرمه ساعتو نگاه کردم دیدم 7 صبحه ظاهرا از گرما بیدار شدم چون سابقه نداشته این ساعت خودم بیدار شم گرفتم اصلا حال نداشتم دوباره گرفتم خوابیدم و به همین منوال ساعت نه بیدار شدم اینبار خسته تر از قبل بودم فقط تونستم ساعتو ببینم و دوباره پلکام رفت رو هم ساعت 11 واقعا دیگه بیدار شدم واقعا دیگه لنگ ظهر بود .
با خودم گفتم اگه همون ساعت 7 به نفسم نه می گفتم الان بیدار نمی شدم
امروز رفتیم خونه عمه ام رفته بودیم تا یه سری بهشون بزنیم و بیایم من اونجا فقط می خوردم ( البته کمک هم می کردم) بابام داشت با پسر عمه ام حرف می زد درباره کار و اینجور چیزا پسر عمه ام می گفت ما نباید نمایشگاه رو می زدیم باید بار می خریدیم بجاش بابام هم هی تائید می کرد خلاصه این که همه گرم گفت و گو بودند که یک دفعه عمه ام سفره رو پهن کرد من خیلی لجم می گیره وقتی یه دفعه بدون این که بگیم بیایم خونه یکی و تازه شام هم بخوریم بابام هم بجای این که بگه ما ما میریم و این چیزا تازه هی جای پای خودشو محکم تر می کنه .
یکم که فکر کردم دیدم تازه اونا اینجوری بیشتر خوشحال میشن که ما شامو با هم بخوریم و تازه اگه بریم بدشون میاد .
بعضی وقت ها اون چیزی که فکر می کنیم درسته غلطه که با یک بار مرور کردن همه اتفاقات به درک درست تری می رسیم.
امروز داشتم با مادرم یه کاری رو انجام می دادیم هوا خیلی گرم بود با این حال زیاد متوجه نبودیم من خیلی فس می زدم ولی مامانم تند تند کار می کرد بابام که رفت تا وبلاگشو بنویسه وقتی که رفت دیدم داره به نسیم خیلی خنک داره میاد متوجه شدم که بابام کولر رو زده خیلی هوا بهتر شد.
من و مامانم یه خدا خیرت بده بهش گفتیم .
فهمید مما با بعضی کار های ساده میتونیم دیگران رو خوشحال کنیم . بابام می تونست بیاد کمکمون اما با همین کار ساده و بدون زحمت کمک بزرگی بهمون کرد.