خاطره 1
امروز داشتم بازی میکردم که اذان رو گفتن گفتم بعد از ناهار نماز می خونم ولی بعد از ناهار از سر حواسپرتی دوباره نشستم پای بازی گفتم حالا که اومدم بزار یکم دیگه بازی کنم ;بعد گفتم خدایا اگه به این برسم دیگه پا میشم آخرش تا بهش رسیدم اینقدر حال کردم که دیگه نمی تونستم پاشم... ساعتو که نگاه کردم دیدم 5:00 و من نماز اول وقت رو که هیچ نماز آخر وقت رو هم دارم از دست میدم دیگه پاشدم و رفتم و نمازمو خوندم بعد که اومدم کامپیوتر رو خاموش کنم دیدم هنگ کرد . گفتم خدایا خواهش میکنم کمکم کن این کامپیوترو خواموش کنم .
با هزار بدبختی کامپیوترو خواموش کردم خیلی طول کشید. یادم افتادکه چقدر دیر به تلفن خدا جواب دادم. اونم برای همین دیر تلفنم را جواب داد با این حال خدا رو شکر که عقلم رسید و پاشدم وگر نه معلوم نبود اگه نمازم قضا میشد چه بلایی سرم میومد
- ۹۹/۰۳/۲۴
خیلی عالی و درساموز